سرخی سیلیهای سخت
نویسنده: علی فدوی اسلام
زمان مطالعه:6 دقیقه

سرخی سیلیهای سخت
علی فدوی اسلام
سرخی سیلیهای سخت
نویسنده: علی فدوی اسلام
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]6 دقیقه
مرگ والدین، داغ فرزند، فقر شدید، معلولیت، جنگزدگی، گلولهخوردن، قطع عضو، ربودهشدن، تجاوز و ... . نمیدانم آیا من یا هر نویسندهی دیگری شایستهی نوشتن در باب مصائب زندگی هستیم؟ چرا که آنکس که سختیهای طاقتفرسا بر آن نازل شدهاند فرصت یا ذوق نوشتن نخواهد داشت و آنکس که ذوق نوشتن دارد شاید هیچکدام از آنچه که سختترینِ سختیهاست را تجربه نکرده. اولین سیلی زندگی بر گوش من مال حدود ۷ سال پیش است. دخترک نهایتا ۱۵ یا ۱۶ سالهای به داروخانه آمد و قرص پیشگیری از بارداری طلب میکرد. اهالی محل میشناختنش. اهل فروش بود. هیچکس مشتریها را نمیشناخت اما همه او را میشناختند. آن موقعها ذهنم را خیلی درگیر کرد. زندگی خام جوانکی مانند آن موقعهای من در هضم این موضوع ناتوان بود. انگار اینگونه مواقع میلی درونم شکل میگیرد که نقش ژان والژان کتاب بینوایان را اتخاذ کرده و از داشته و نداشتههایم بزنم برای کمک به فردی. اکنون اما، که زمان باعث شده مغلوب زندگی شوم، دیگر راحتتر از کنار دست متقاضی دیگران میگذرم. همیشه هم مغزم دادگاهی بیرحمانه تشکیل میدهد که در آن من متهم و اخلاق شاکیست. شاکیِ بیاخلاقیِ من. سالها گذشت. این موضوع تقریبا از یادم رفته بود تا این که دوباره چند ماه پیش داستان برایم تکرار شد. همهی بازیگرها هم تکراری بودند به غیر از فروشنده. درست مثل هر داستان تکراری دیگری، دیگر برایم شوکهکننده نبود و من انگار که فنِ حریف رزمیکاری را از بَر کرده باشم، دستش را خواندم و فن را خنثی کردم.
همیشه اخلاق اینگونه محاکمه نمیکند. گاهی هم محاکمه میشوی برای کمککردن. ۳ سال پیش بود. داروخانهای که آن زمان در آن کار میکردم در نقطهای از مشهد بود که ابتدای خیابان منطقهی شهری و دویست متر پایینتر منطقهی روستایی محسوب میشد. شبی مردی جوان به داروخانه آمد. خلوت هم نبود. مردی لاغراندام با لباس بلوچی که از ظواهرش آشکار بود که مهاجر است. «جای تیر را چه پِمادی زده میکنید؟» پاییز سردی بود مخصوصا اینکه در آن مناطق کمساختمان، لشکر باد سرد و خشک از دشت روبهرو مستقیم فرمان حمله به داخل داروخانه را میداد. ما مردمان بیدفاع هم سَرِپا میلرزیدیم. گفتم: «ببخشید؟ متوجه نشدم.» این عادتم است که هربار که از حرفی جا میخورم یا جوابی ندارم از فرد میخواهم تکرار کند. دوباره تکرار کرد: «پماد برای جای تیر چه استفاده میکنید؟» خیلی بد میشد اگر درخواست میکردم دوباره حرفش را تکرار کند. ما که هیچوقت درسی نخواندیم که در آن بگویند برای جای گلوله چه پمادی استفاده کنیم. به همکاران که نگاه کردم خودش فهمید. جوان باهوشی بود. سریع لباسش را داد بالا و دقیقا همان چیزی که فکرش را کرده بودم دیدم. جای چند گلوله و تعدادی هم رد شده بود. مهاجر غیرقانونی بود. بنزین قاچاق میکرد. چند هفته پیش لب مرز تیر خورده بود. چیزی به او دادم و قاضی در دادگاه از من میپرسید آیا میدانی تیری هم زده بود یا نه؟
الان که این متن را مینویسم چند روزی از اعتراف مجتبی شکوری در برنامهی سروش صحت میگذرد. یعنی چند نفر بدتر از اینها را تجربه کردهاند. چند نفر شبی در تراس باغشان دور آتیش همراه دوستان خود نشستهاند و مشابه این داستان را با دوستان خود به اشتراک گذاشتهاند. مگر چند نفر از آنها توانستهاند سخنران شوند یا بههر طریقی با این فاجعهی زندگی خود کنار بیایند.
پروپرانولول داروی عجیبیست. بعضیها حیاتشان به آن بستگی دارد چرا که در اصل برای قلبهایی تجویز میشود که خسته از کارکردن طولانی دیگر سر به رفیقهای قدیمی نمیزنند. دیگر معرفتشان را نسبت به ریه و دستها و پاها از دست دادهاند. درست مثل قلبهای شکسته. حال این دارو کاربرد بسیار دارد مثلا افرادی که با استرسهای موقت روبهرو هستند، آن را استفاده میکنند. مثل یک آزمون یا مثل از دستدادن فردی. درست مثل یک قلب شکسته. دوست دارم این دارو را داروی قلبهای شکسته بنامم. قلبهای شکسته که پدرشان یک ساعت پیش تصادف کرده و از دنیا رفته است. مادری که فرزند ۹سالهاش سوخته و در بیمارستان است. یا حتی همان مرد جوانی که خواهرش خودکشی کرده. راستی نمیدانم خواهرم اکنون چهکار میکند. ۲سال پیش از دستش دادم. الان فقط تماسهای گاهوبیگاه یا خردهپیامی راه ارتباطی ماست. اه، چه قیاس بیسلیقهای.
بوی عفونت یک عضو را نمیدانم چطور توصیف کنم. اما نزدیکترین تجربهام به آن زمانی بود که یک گربه پشت باغمان مرده و لاشهاش حداقل یک هفته آنجا بوده که ما سر رسیدیم. بوی عفونت را خوب میشناسم. یک پدر فقیر که در ابتدای دیدارمان اصلا او را نمیشناختم زمانی به داخل داروخانه آمد. آنجا آمدنش عجیب بود چرا که داروخانه در یکی از مناطق نسبتا مرفه شهر بود. داخل شد و گاز و باند خواست و من هم دادم. موقع پرداخت فهمیدم پول ندارد. چیزی هم نمیشد.
پلاستیک را گرفت و رفت و ده دقیقه بعد مردی داخل شد و گیج به من گفت که مردی دم در میگرید. رفتم و دیدم همان است. کنارمان یک درمانگاه بود. پول ویزیت نداشت و پذیرشش نکرده بودند. به خاطر همین فقط آمده بود که بتواند گاز و باند بگیرد اما وقتی که جلوی درمانگاه نشسته بود تا بانداژ را عوض کند متوجه وخامت اوضاع شده بود. عفونت بهقدری شدید بود که بهمحض خروج از درب داروخانه آنهم در فضای باز و آنهم با فاصلهی حدود ۱۰ متری کاملا بینی را میآزُرد. پاشنهی پا نداشت. دو هفته پیش عمل کرده بود و برداشته بودندش. هرجور شده بو را تحمل کردم و باند را روی زخم باز کردم. مطمئنم مورد پسند هیچکس نیست که من از لجن عفونتی که مثل شیر آب از حفرهی بر جای مانده از عمل پاشنهی پا بیرون میزد چیزی بگویم. داستان آن شب طولانیست. فقط اینکه آوردمش داخل داروخانه و با دستکش عفونت را بررسی کرده و بردمش ویزیت دکتر برایش آنتیبیوتیک تزریقی بنویسد و باندش را عوض کردم و همراه نامهی دکتر فرستادمش بیمارستان امام رضا(ع) و او پول هیچ یک را نداشت. دیگر داروخانهی ما پاتوقش شده بود. میآمد همیشه چیزی از من طلب میکرد و میرفت. اوایل عفونتش خوب نشد تا این که فرستادمش بهزیستی شهرش چناران تا بستری و درمان کامل شود که مبادا عفونت منجر به قطع عضو شود. شبی نشست به دردودل که زنش گذاشته رفته و یک فرزند دوماهه دارد و بیپول و بیشغل است. صبح همان روز که مستقیم از شیفت شب به محل کار دیگری رفتم، دو نفر داشتند سایتی را بالا و پایین میکردند و بحث جدیای پیش گرفته بودند که چه رنگ لاکی مناسبتر این فصل و این لباس است. همزمان ذهن من میگشت که کجا میتوانم یک کنسول قسطی بخرم و آن مرد هم احتمالا داشت جایی برای به دستآوردن پول بازگشت به خانه، در خیابان از مردم پول طلب میکرد.

علی فدوی اسلام
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
